دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

خوان هشتم(با تقدیم به روح گرامی م.امید)


... یادم آمد، هان،


داشتم می گفتم، آن شب نیز


سورت سرمای دی بیدادها می کرد


و چه سرمایی، چه سرمایی!


باد برف و سوز وحشتناک


لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی


گرچه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس،


قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم...


همگنان را خون گرمی بود

ادامه مطلب ...