... یادم آمد، هان،
داشتم می گفتم، آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد
و چه سرمایی، چه سرمایی!
باد برف و سوز وحشتناک
لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس،
قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم...
همگنان را خون گرمی بود
ادامه مطلب ...