دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

پنجره

د٬از شاعر محترم و مجری فهیم دو قدم مانده به صبح محمد صالح علا 

 

 

  

پنجره باز و بسته کن   

یاد هوای ابری و ابرهای دل شکسته کن 

 پنجره باز و بسته کن 

یاد پرنده آسمان نسیم ریشه بسته کن  

در پی پاره تنم زخمی و دربه در منم 

 لال‌ام و در سکوت خود بر سر و سینه می زنم  

 روزی نمی رسد که من به دوری تو خو کنم 

 خواب تو را عزیز من چگونه آرزو کنم

غنچه

این از پست های قدیمی وبلاگمه ولی چون امروز سالگرد درگذشت شاعر عزیز قیصر امین پور هست این پست رو دوباره گذاشتم این شعر غنچه هم اولین شعریه که از آقای امین پور خوندم و خیلی دوسش دارم 

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفنتن است با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است 
!

               

                        

می تراوید آفتاب از بوته ها

 

می تراوید آفتاب از بوته ها
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشای یار باد
مویش افشان گونه اش شبنم زده
لاله ای دیدیم لبخندی به دشت
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را درشیار باد ریخت
جلوه اش با بوی خاک آمیخته
رود تابان بود و او موج صدا
خیره شد چشمان ما در رود وهم
پرده روشن بود او تاریک خواند
طرح ها دردست دارد دود وهم
چشممن بر پیکرش افتاد گفت
آفت پژمردگی نزدیک او
دشت دریای تپش آهنگ نور
سایه میزد خنده تاریک او  

سهراب سپهری

تولدت مبارک

با هفت تا آسمون پر از گل های یاس و میخک

با صد تا دریا پر عشق و اشتیاق و پولک

یه قلب عاشق با یه حس بیقرارو کوچک

فقط میخواد بهت بگه عزیزم تولدت مبارک 

 

 

یادته سال پیش؟تولدت!رفتیم بوستان گفتگو اون نگاهها و سکوتی که بینمون بود زیباترین لحظات زندگیم بود نگاه و سکوتی که یه عشق زیبا رو به وجود آورد اون هم روز تولد تو 

 

عزیزم امسال که شمع هارو فوت می کنی امیدوارم بهترین آرزوها رو بکنی آرزوهاایی که فقط مال تو باشه 

 

ولی یادت باشه یکی از شمع ها رو فوت نکن بگذار تا آخر بسوزه و آب شه و از بین بره ببین که یکی به یادت هر روز داره می سوزه و آب میشه 

 

عزیزم تولدت مبارک

هدیه

 

پیر مردی نحیف و لاغر روی صندلی اتوبوسی که در یک جاده روستایی پیش می رفت نشسته بودودسته گلی بر دست داشت.آنسوی راهروی اتوبوس هم دختر جوانی نشسته بود که چشم هایش هر چنذ لحظه یک بار به طرف دسته گل پیر مرد برمی گشت.لحظه ای رسید که پیرمرد قصد پیاده شدن کرد.او بدون مقدمه دسته گل را به روی دامن دختر گذاشت و گفت:"میبینم که شما هم به گل علا قه دارید و تصور می کنم که همسرم از تقدیم این دسته گل به شما خیلی خوشحال می شود به او خواهم گفت که دسته گل را به شما تقدیم کردم."

دختر دسته گل را پذیرفت و سپس پیاده شدن پیرمرد و راهی شدن وی به سوی گورستان کوچک را با نگاه دنبال کرد