آه دیدم او را بعد از بیست سال
گفتم:این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم:این زن اوست؟یعنی آن پری ست؟
***
هر دو تن دزدیده و حیران
نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
***
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
***
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
حمید مصدق
به قول روان شاد پناهی:
چیزی از ته چشم باید خونده بشه واسه شناخت یک آشنای قدیمی
سلام فرزاد جان
خوبید؟چه عجب...سری به من زدید...
خوشحالم کردید...
مثل همیشه زیبا بود.آپ کردم
گفتم قهر کنم دلم نیومد
آخه من همه دوستامو دوست دارم
نمی خوام از دستتون بدم
شعری که گذاشتی خیلی زیباست
با اجازه کپیش کردم
خیلی قشنگن