دیرست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ ... آه
این هم حکایتی است
اما دراین زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزارآتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیرست گالیا
هنگام بوسه وغزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش وخون دارد این زمان
هنگام رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اکنون زمن ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده است کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز یافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها وغزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو عشق من
هوشنگ ابتهاج
سلام فرزاد خوبی؟
چه شعر با اخساسی ولی چقدر غمگین
دیوانگی ست،دانم دیوانگی،که بخت،
از سوی تو نوید امیدواری نمی دهد.
در این اتاق غمگین ،
اما
من،هر نفس به مهر تو امیدوار تر!
سلام دوست عزیز
سایت عکس سرا با جدید ترین عکس ها برای وبسایت شما . استفاده از تصاویر آزاد و بلامانع است .
چه کنم با دل تنها..
چه کنم با غم دل..
چه کنم با این درد..
دل من ای دل من..
دختری که برای من خواستنی بود.. گالیا!