شب وداع
شب درد
شب سکوت
شب اشک
شبی که خیال صبح شدن نداشت
شبی که در اوج گرما یک نفر لرزید
شبی که عشق مرا نفرین کرد
شبی که دل هم مرا نفرین کرد
شبی که تو از من پرسیدی
و از حسی گفتی که من به آن ایمان داشتم
و آن شب، حست باز مرا لو داده بود
و باز تو می خواستی از زبان خودم بشنوی
اما مرا یارای گفتن نبود
لب فرو بستم
خاموش ماندم
بهانه آوردم
گویی قفل خموشی بر دهانم زده بودند
سکوت و سکوت از من
اصرار و اصرار از تو
گفتم که نمی توانم
اما تو باز هم اصرار کردی
شوقی در صدایت بود
و من می دانستم که منتظر شنیدن چه هستی
حست درست گفته بود
ولی مرا قدرت اعترافی آنگونه نبود
مرا تاب آن همه خجلت نبود
در دلم غوغایی بود
اما نمی توانستم
نمی توانستم
لاجرم از جدایی گفتم
از ترس هایم
و از حرف هایی که از وداع نشانی می داد
و تو چه زود به حست شک کردی
اما من هنوز....
بگذریم
این روزها دائم با خودم زمزمه می کنم
سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود
سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود
آشنا بود اما قشنگه متنش
سلام چطوری توووووووووووووووووووو؟؟؟
چی شد به یاد ما افتادی؟
اتفاقا چند روز پیش که داشتم لینک ها رو نگاه می کردم گفتم بیام یه سری بهت بزنم...
چه خبرا؟؟؟
شعر خوشگلی بود
موفق باشی
بابای