دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

شیدا

شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به بویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
چو آنجا که تویی از جمله پنهان
ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیک از جمله پنهان
وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟
فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟
دل سرگشته‌ی حیران ما را
نشانی ده رهی بنما، کجایی؟
چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی کاخر ای شیدا، کجایی؟

می

 

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد  

 

 گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد   

 

 گفتم به باد میدهدم باده نام و ننَگ 

 

  گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد

خیام


از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن            فردا که نیامده است فریاد مکن

برنآمده و گذشته بنیاد مکن                    حالی خوش باش و عمر بر باد کن

در رهگذار باد

بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟
این مباد
که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست
 بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه

آبی


حمید مصدف

هی فلانی زندگی شاید همین باشد

 مهدی اخوان ثالث

 

 

عقده خود را فرو میخورد

چون خمیر شیشه ,سوزان جرعه ای از شعله و نشتر

و دشخواری فرو میبرد

...لقمه بغضی که قوت غالبش آن بود

 هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟ 

یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای و جز با او نمیخحواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد

آه!...آه! اما

او چرا این را نمیداند, که در اینجا

من دلم تنگ ست ,یک ذره ست ؟

ای فغان ! ای فریاد

من نمیدانم چرا طاووس من این را نمیداند؟

که من بیچاره هم در سینه دل دارم

که دل من هم دل است دل است اخر ؟

سنگ آهن نیست

او چرا اینقدر از من غافل است آخر؟

آه , اه ,ای کاش

کاشکی ... اما ... رها کن . هیچ