دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

گالیا

دیرست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ ... آه
این هم حکایتی است
اما دراین زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزارآتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیرست گالیا
هنگام بوسه وغزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش وخون دارد این زمان
هنگام رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اکنون زمن ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده است کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز یافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها وغزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو عشق من
 
 
هوشنگ ابتهاج

یعنی چه

ناگهان پرده برانداخته​ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته​ای یعنی چه


زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب

این چنین با همه درساخته​ای یعنی چه


شاه خوبانی و منظور گدایان شده​ای

قدر این مرتبه نشناخته​ای یعنی چه


نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته​ای یعنی چه


سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان

و از میان تیغ به ما آخته​ای یعنی چه


هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته​ای یعنی چه


حافظا در دل تنگت چو فرود آمد

یارخانه از غیر نپرداخته​ای یعنی چه

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی 

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی 

 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را 

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی 

 

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم 

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی 

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون 

شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی 

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین  

 همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی 

 

 تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران 

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

 

 

غم2

 

 

 

ز روزغصّه شکایت چه می‌کنی ای دوست
شب سیاه ستم تا سحر نخواهد ماند

 

مهدی سهیلی

غزلی از امیری فیروزکوهی

کاش یک شب می شنیدم بوی آغوش تو را

خوابگاه از سینه می کردم بر و دوش تو را


در خیال من نمی گنجد وصال چون تویی

حیرتی دارم،چو می بینم هم آغوش تو را


از غرور حسن چون مهرت به قهر آمیخته است

لذت شهد است، هم نیش تو هم نوش تو را


جلوه ی صبح جوانی یاد می آید مرا

هر زمان در جلوه می بینم،بناگوش تو را


انتخاب عشق را نازم که چون من برگزید

از میان حسن ها،حسن سیه پوش تو را


تا ز یادم برده ای،از یاد عالم رفته ام

هیچ کس جز غم نمی پرسد فراموش تو را


بوسه ای زان لعل آتشناک می باید امیر

تا کند گرم سخن،لب های خاموش تو را