دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

پرده افتاد

 
پرده افتاد
صحنه خاموش
آسمان و زمین مانده مدهوش
نقش ها رنگ ها چون مه و دود
رفته بر باد
مانده در پرده گوش
رقص خاموش فریاد
پرده افتاد
صحنه خاموش
وز شگفتی این رنگ و نیرنگ
خنده یخ بسته بر لب
گریه خشکیده در چشم
پرده افتاد
صحنه خاموش
و آن نمایش
که همچون فریبنده خوابی شگفت
دل از من همی برد پایان گرفت
و من
که بازیگر مات این صحنه بودم
چو مرد فسون گشته خواب بند
که چشم از شکست فسون برگشاید
به جای تماشاگران یافتم خویشتن را
شگفتا ! که را بخت آن داده اند
که چون من
تماشاگر بازی خویش باشد ؟
وز این گونه چون من
تراشد
فریب دل خویشتن را
که آخر رگ جان خراشد ؟
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
فسونکاری این شب بی درنگ
و من در شگفت
که چون کودکان
بخندم بر این خواب افسانه رنگ ؟
و یا در نهفت دل تنگ خویش
بگریم بر اندوه این سرگذشت ؟ 
 
ه.الف.سایه

تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
 ای ایت امید به فریاد من برس
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس

در کوچه سار شب

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
 به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند
 یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
 کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
 یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
 دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
 که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
 نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
 اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 

تشویش

بنشینیم و بیندیشیم!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا ایا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟


جنگلی بودیم:
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست،
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،
ره پرواز ندادیمش.

هستی ما، که چون آیینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،
نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟

دشمنی دلها را با کین خوگر کرد.
دستها با دشنه همدستان گشتند.
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد.
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینه دوست
خون فرو می ریزد!

دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،
چه توان گفتش؟
بیگانه ست.

وسرایی،
که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی
که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ،
زندانست.

من به عهدی که بَدی مقبول،
و توانایی دانایی است،
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی می جویم
خوب من! دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!

من به عهدی که وفاداری
داستانی است ملال آور،
و ابلهی نیست دگر، افسوس!
داشتن جنگ برادرها را باور،
آشتی را،
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند،
می کنم تلقین.
وندرین فتنه بی تدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.

این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا ایا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
بنشینیم و بیندیشیم

دل نوشته.چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

خیلی وقته که پست خوبی ننوشتم. دلم یه شعر معرکه می خواد. اول دیوان سایه رو برداشتم. شعری که تو این شرایط تنهایی لذت ببرم و ارضا کننده که در عیین حالب تکراری نباشه نبود. 

دیوان مشیری دو سه تا شعر تو ذهنم بود که بنویسم ولی اونم مال الان نیست. دیوان رهی هم شرایط الانو نمی سنجه. 

آلبوم رندان مست استاد شجریان رو گذاشته بودم که وقتی گفت: 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست 

من هم گمشده امروزمو پیدا کردم.امیدوارم از خوندنش لذت ببرید

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست 

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست 

  

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید 

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست  

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست  

 

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب 

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست  

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود 

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست 

 

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من 

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست 

 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم 

گرم به باده بشویید حق به دست شماست 

 

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست 

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب 

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست 

 

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند 

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست