دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

زهره

تنها تویی، تنها تویی در خلوت تنهاییم
تنها تو میخواهی مرا با این همه رسواییم
ای یار بی همتای من، سرمایه سودای من
گر بی تو مانم وای من، وای از دل سوداییم
گرچه درون آتشم با یاد روی تو خوشم
از غم قدح هامیکشم، وه از این قدح پیماییم
جان گشته سر تاپا تنم،از ظلمت تن ایمنم
شـد آفتاب روشنم، پیدا به ناپیداییم
من از هوس ها جسته‌ام،از آرزوها رسته‌ام
مرغ قفس بشکسته‌ام، از فر بی‌پرواییم

توبه

جز یاد تو دل به هرچه بستم توبه
بی ذکر تو هر جای نشستم ،توبه
در حضرت تو ،توبه شکستم توبه
زین توبه که صد بار شکستم توبه

شیدا

شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به بویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
چو آنجا که تویی از جمله پنهان
ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیک از جمله پنهان
وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟
فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟
دل سرگشته‌ی حیران ما را
نشانی ده رهی بنما، کجایی؟
چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی کاخر ای شیدا، کجایی؟

بازآ

ای خوشا عاشقی و مستی و بی پروایی

ای خوش از خون دل خویش قدح پیمایی


از دل من به کجا می روی ای غم دیگر

تو که هرجا روی اخر بر من باز آیی

اشک من هویدا شد

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد

موج آتشی از غم ، زان میانه برپا شد

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

***

تو برفتی وفا نکرده ، نگهی سوی ما نکرده

نکند ای امید جانم ، که نیایی خدا نکرده

به یاری ِ شکستگان چرا نیایی ؟

چه بی وفا ، چه بی وفا ، چه بی وفایی

به یاری شکستگان چرا نیایی؟

چه بی وفا ، چه بی وفا ، چه بی وفایی

***

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد

موج آتشی از غم ، زان میانه بر پا شد

***

تو که گفتی اگر به آتشم کِشی ، و گر ز غصه ام کُشی ، تو را رها نمی کنم من !

نکُشته ام تو را ز غم ، نه آتشت به جان زدم ، چه می کِشی ز من تو دامن ؟

***

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد …

***

چرا بَرَم نمانده رفتی ؟به سوز غم نشانده رفتی ، به سوز غم نشانده رفتی

***

تو که گفتی اگر به آتشم کشی ، وگر ز غصه ام کُشی ، تو را رها نمی کنم من !

نکُشته ام تو را ز غم ، نه آتشت به جان زدم ، چه می کشی ز من تو دامن ؟

***

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد

موج آتشی از غم ، زان میانه بر پا شد …