دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یعنی چه

ناگهان پرده برانداخته​ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته​ای یعنی چه


زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب

این چنین با همه درساخته​ای یعنی چه


شاه خوبانی و منظور گدایان شده​ای

قدر این مرتبه نشناخته​ای یعنی چه


نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته​ای یعنی چه


سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان

و از میان تیغ به ما آخته​ای یعنی چه


هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته​ای یعنی چه


حافظا در دل تنگت چو فرود آمد

یارخانه از غیر نپرداخته​ای یعنی چه

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی 

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی 

 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را 

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی 

 

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم 

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی 

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون 

شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی 

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین  

 همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی 

 

 تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران 

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

 

 

غم۴

 

 

خواستم شرح غم دل بنویسم به قلم آتشی در قلم افتاد که طومار بسوخت

غم۳

 

 

 

سینه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

غم2

 

 

 

ز روزغصّه شکایت چه می‌کنی ای دوست
شب سیاه ستم تا سحر نخواهد ماند

 

مهدی سهیلی