مهدی اخوان ثالث
با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند
بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابنک
آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پک
در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق ، ایین من است
نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
اینک این پکیزه تن مرغک ، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را
استاد شهریار
زندگانیم و زمین زندان ماست
زندگانی درد بی درمان ماست
راندهگانیم از بهشت جاودان
وین زمین زندان جاویدان ماست
گندم آدم چه با ما کرده است؟
کآسیای چرخ، سرگردان ماست
در قمار عشق میبازیم ازآنک
کاسه کوزهدار ما، شیطان ماست
عهد ما، انسان کاملتر شدن
وآنکه ناقصتر، کنون انسان ماست
هوشیاران آن جهانی، کین جهان
پایهاش بر غفلت و نصیان ماست
جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر
باز لفظ زندگان، عنوان ماست
جمع آب و آتشیم و خاک و باد
این بنای خانه ویران ماست
کائنات از ما طلبکارانند سخت
هر یکی را خشتی از ایوان ماست
چون ادا خواهیم کردن این قروض؟
باد هم باقی نه در دکان ماست
مور را مانیم کاندر لانهها
روز باران، هر نمی طوفان ماست
احتیاج.! این کاسه دریوزگی
کوزه آب و تغار نان ماست
آبروی ما به صد در ریخته است
لقمه نانی که در انبان ماست
دزدهای خانگی چون حرص و کین
روز و شب بنشسته پای خوان ماست
اصل ما عقل است و باقی هر چه هست
چون قفس زندان مرغ جان ماست
عقل ما سلطان و بازش پیروی
از هوای نفس نافرمان ماست
عقل را مسلوب دار از سلطنت
پس هوای نفس ما سلطان ماست
وآنچه حض نفس حیوانی در او
علت عقل، آفت ایمان ماست
گیرم از سرها گسست افسارها
داغ مهر بندگی بر ران ماست
باز هم تکرار آن ظلم عظیم
آنچه شرحش رفته در قرآن ماست
جز به اشک توبه نتوان پاک کرد
لکه ننگی که بر دامان ماست
عمر میآید به پایان، باز گرد
کین علاج رنج بیپایان ماست
میزبان را نیز با خود میبرد
مهلت عمری که خود مهمان ماست
زهر این پیمانه باید نوش کرد
زآنکه شرط لازم پیمان ماست
خضر راه خویشتن باش ای فقیر
چشم گریان چشمه حیوان ماست
شهریارا، هر غمی را داروییست
داروی دیوانگان دیوان ماست
خودم علاقه خیلی زیادی به دکتر دارم (در حد جنون طرفدارشم) و این کتاب هم از شاهکار های دکتره مثل همه آثارش.توصیه میکنم حتما بخونید اگه هم نتونستید خلاصه اش رو بخونید.هست تو کتابخونه ها
دکتر محمد علی اسلامی |
خلاصه:رستم و اسفندیار در شاهنامه این کتاب تحلیلی است از داستان رستم و اسفندیار، که برجستهترین داستان شاهنامه شناخته شده است، و هیچ اثری در فارسی نیست که در عمق و معنا و بلندی کلام با آن برابری کند. زمانی که درس فردوسی در دانشکدة ادبیاّت دانشگاه تهران با من بود،متن آن را برای دانشجویان ترتیب دادم، و اندکی بعد به صورت کتاب در آمد. در دیباچة آن آمده است: - «داستان رستم و اسفندیار حاوی تعدادی از مهمترین مسائلی است که در برابر انسان دنیای باستانی قرار داشته است، و عجیب این است که هنوز هم این مسائل تازگی خود را از دست ندادهاند... » - «حرف بر سر چیست؟ جنگ بر سر چیست؟ در یک کلمه میتوان گفت: بر سر آزادی و اسارت ... » - «در این داستان، آنگونه که خاصّ تراژدیهای بزرگ است، روح آدمی به بالاترین حدّ کشش وتقلاّی خود میرسد... » در آن تیرههای سه گانة فکر، که هریک رکنی از طبیعت بشری را تشکیل میدهند، به تحلیل گذارده شدهاند: تیرةرستمیفکر، تیرة اسفندیاری فکر، تیرة گشتاسبی فکر. - «جنگ رستم و اسفندیار بیش از هر جنگ دیگر در شاهنامه، جنگ معنوی است، برخورد دو طبیعت و دو عالَم درون است. از این رو میبینیم که در آن آن قدر عمل با حرف همراه میگردد، گفت و شنود جریان مییابد؛ و باز، از همین رو همه چیز آنقدر کنایه دار میشود، حتّی شیهة اسبان که گوئی نهیبی است که از حلقوم روگار بیرون میآید تا اعلام فاجعه بکند.» - « و این دو پهلوان نه محدود به خود، بلکه نمایندة دو تیره و گروه هستند. وجود هر یک تجسّمیاست از جهانبینیای که میکوشد تا بر کرسی بنشیند، و یا از موجودیّت خود دفاع کند.» - «رستم، توانائی و ناموری او در آن است که نمایندة مردم است. پروردة تخیّل هزاران هزار آدمیزاد، که در طیّ زمانهای دراز او را به عنوان کسی که باید تجسّمی از «رؤیاها و آرزوهایشان» باشد، آفریدهاند.» - «اسفندیار، نمایندة اتّحاد دین و دولت است. وی چون پروردة تعبّد است، نمیتواند مشکل رستم را دریابد. متعجّب است که چرا دست به بند نمیدهد.» - «گشتاسب، برای آنکه چند صباحی بیشتر پادشاهی کرده باشد، پسرش (اسفندیار) را به زوال گاه زابل روانه میکند.» هر یک از اینان پاداش خود را از زمانه میگیرند؛ نه تعبّد اسفندیار کارساز میشود، نه جاهطلبی گشتاسب. برندة نهائی رستم است که « نام» را نجات داده است، « آزادگی» را. این داستان مینماید که در شاهنامه یک چیز برتر از هر چیز شناخته میشود، برتر از قدرت مُلکداری، برتر از همة آنجه مواهب زندگی خوانده شده، حتّی از جان، و آن نام است، شرف انسانی. (چاپ هفتم-1380-هنتشارات آثار) آنچه در این کتاب آمده است جنگ رستم و اسفندیار، جنگ آزادی و تعبّد پرومتئوس و رستم مفهوم کنائی بند اسفندیار: قهرمان دین بهی نمایندة ساده دلی عوام روئین تنی، گز و شراب گشتاسب، خودکامگی به دستاویز دین روایت ملّی و روایت دینی تیرة سه گانة فکر: - تیرة رستمی - تیرة اسفندیاری - تیرة گشتاسبی کسان دیگر داستان سخن گفتن پهلوانی |
خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
سهراب سپهری