دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

سالها دخمه خود ظلمت زندان کردم

  

سالها دخمه خود ظلمت زندان کردم                       تا دری رخنه به میخانه رندان کردم 

 تا به ویرانه خود گنج قناعت جستم                        قصر آمال و امانی همه ویران کردم 

 

 

 

 

 

به سحر غمزه جانان زنندم تیر                                   که داستان به فسون و فسانه می گویم 

 

 

 

 

مرگ نازلی

سلطان شعر معاصر احمد شاملو  

 نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت  
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
 نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
 
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...

اشکی در گذرگاه تاریخ

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان "آدم"

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمـــیت مرد!!

گر چه آدم زنده بود

از همان روز که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون،دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

قرن ما ،روزگار مرگ انسانیت است

سفیدی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی،پاکی،مروت،ابلهی است!

صحبت از موسی و عیسی و محمد نا بجاست

قرن"موسی چومبه"هاست!

روزگار مرگ انسانیت است

من که پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر،حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله،اشک و خونم در سبد

مرگ او را از کجا باور کنم؟!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،وای!جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن:مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن:جنگل بیابان بود از روز نخست!!

در کویری سوت و کور،در میان مردمی با این مصیبت ها صبور 

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق  

گفتگو از مرگ انسانیت است 

 

فریدون مشیری

دلم

 

آن لحظه
که دست های جوانم
در روشنایی روز
گل باران ِ سلامُ تبریکات ِ دوستان ِ نیمه رفیقم می گذشت
دلم
سایه ای بود ایستاده در سرما
که شال کهنه اش را
گره می زد 

 

حسین پناهی