مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
قدح پر کن که من از دولت عشق
جوانبخت جهانم گر چه پیرم
قراری کرده ام با می فروشان
که روز غم به جز ساغر نگیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند فقیرم
شعر از حافظ
آبی
حمید مصدف
هی فلانی
می دانی
رسم آدمها چنین است
می آیند
عادتت می دهند
و می روند...
و تو تنها می مانی...
و تو در خود می مانی...
راستی نگفتی
رسم تو هم چنین است؟
مثل همه ی فلانی ها...؟!
چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
بیا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو
به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن
دو پا برهم بزن پایی رها کن
بپر پرواز کن دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز بپرهیز
چو رقص سایهها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایهها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمهای با هم بیامیز
دلارام
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانهچین کن نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن
منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گلهایی که می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم
سیاوش کسرایی
سید علی صالحی:
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهای خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار … هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
بیا برویم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچین گریهها
سرپناهی خیس از مژههای ماه را بلدم
که بیراههی دریا نیست.
دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بیا برویم!
آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست
میتوانیم بدون تکلم خاطرهای حتی کامل شویم
میتوانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده ای از غربتِ گریه را بیاد آورم.
من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه …
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ …
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب … چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!