شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانهی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانهی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانهی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانهی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح نالهی مستانهی تو بود
شهریار
دوست عزیزم
از خیزران دیدن کرده بودید ممنون از تشویق شما شما هم وبلاگ بسیار دلچسبی دارید معطل نکنید اجازه بدهید به هم لینک بدهیم جوابش را در خیزران برایم بنویس
خوشحال میشوم
باادب احترام ومحبت بیکران
فرزاد عزیز
این سومین کامنتی است که برایت مینویسم ونمیدان ارسال شد یا نه به هر حال خواستم اگر اجازه میدهید به هم کامنت بدهیم
باادب احترام ومحبت بیکران
تنها تر از یک برگ با بار شادیهای مهجورم آرام آرام می رانم و بر کلک اندیشه سکان امنیت را به دست می گیرم
و به یادش می تپم و حرکت می کنم…………. کافرنامه بروز شد .-.-. منتظرم تا بیایی وبا حرفهایت برای این قلب شکسته ام مرحم باشی[گل]
سلام اقا فرزاد
خوبی خسته نباشی
ممنونم لطف کردی بهم سر زدی
من شرمنده ام دیر اومدم
مثل همیشه پر باره وبلاگت
موفق باشید
سلام
بالاخره بعد مدت ها دوباره وبلاگ گردی را شروع کردم و شما اولین نفر هستنی
شعر زیبایی بود آن هم از شهریار
گوزلیم من یولونی صبر و قراریم سن سن
سلام خوبی؟ چرا سر نمی زنی؟ چرا اسم منو تو لینکات ننوشتی؟