پیر مردی نحیف و لاغر روی صندلی اتوبوسی که در یک جاده روستایی پیش می رفت نشسته بودودسته گلی بر دست داشت.آنسوی راهروی اتوبوس هم دختر جوانی نشسته بود که چشم هایش هر چنذ لحظه یک بار به طرف دسته گل پیر مرد برمی گشت.لحظه ای رسید که پیرمرد قصد پیاده شدن کرد.او بدون مقدمه دسته گل را به روی دامن دختر گذاشت و گفت:"میبینم که شما هم به گل علا قه دارید و تصور می کنم که همسرم از تقدیم این دسته گل به شما خیلی خوشحال می شود به او خواهم گفت که دسته گل را به شما تقدیم کردم."
دختر دسته گل را پذیرفت و سپس پیاده شدن پیرمرد و راهی شدن وی به سوی گورستان کوچک را با نگاه دنبال کرد
سلام دوست خوبم
وبلاگت قشنگه
به منم سر بزن
بای
سلام دوست عزیز
آدرس وبلاگم رو ذکر کردم دوست داشتید خبرم کنید تا تبادل لینک داشته باشیم
سلام و ممنون از اینکه به یاد من بودی
منم این مطلبو تو یه وبلاگه دیگه خوندم و خوشم اومد واسه همین گذاشتمش رو وبلاگه خودم
مطلب جدیدتونم قشنگ بود و زیبا
موفق باشی
تمام.
خوب این بار خیلی متفاوت بود...
دلنشین...شیرین ... و غمگین...
سلام
سلام به فزاد گرامی
خسته نباشید
وبلاگت تو سیستم من همه خطوطش نا خوانا اومده نمیدونم چرا جز عکس ها
عجب قبرستونیه انگار اون دنیا که میرن نظم پیدا میکنند
موفق باشید
زیبا بود !
سلام
داستان زیبایی بود. اصولا داستانهای کوتاه را خیلی دوست دارم.
سلام
ارادت داریم.
سلام خیلی جالب بود مرسییییییییییییییی
سلام دوست گرامی و عزیز آقا فرزاد
قدم رنجه کردین و باید ممنون و سپاسگزار باشم که قابل دونستید .دوستان بانوی عزیز و ارجمند بر ما منت میگذارند و اگر قابل باشیم دوست ما هم هستند .
از لطفی که به وبلاگم داشتید تشکر میکنم . البته سابقه ای نه چندان طولانی و شاید به قولی باور کنید هنوز شطرنجی نشدیم .
وب دلشدگان هم اسم قابل تعمقی داره و پرمحتوا خوشحالم که آشنا شدم .
و این داستان زیبا و نغز عالی بود . و این قبرستان سرد و بی روح گویا روحها هم همراه جسمها دفن شدند و آزاد نیستند !! خیلی ترسناکه .
باز هم از آشنایی با شما خوشحال شدم .
تا بعد
سلام
چقدر وبلاگ شما زیباست.
در مورد نوشته های من هم نظر دهید خوشحال خواهم شد.