یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
سلام
زیباست
این شعر از کیه فرزاد؟
ناآَنشنا کار می کنی پسرک!!
موفق باشی و البته با وفا:د
یه وقتی بذار واسه رسیدگی به بینندگان فلک زده وبلاگت
به به عجب تنگ غروبی
salam duste aziz weblage khobi hast khob jamesh kardi fagat matalebro ziyad kon .
خیلی بدی.قالبه وبلاگت رو ترکوندم ولی به جاش باعث شدم به یه قالب جدید برسی.
مردم مردن از بس قالبت تکراری بود!
وبلاگه خودم رو ترکوندم؟بیا قالب رو حال کن سفارشی:د
سلام
خوبی ؟
شعر قشنگی بود به دل نشست