دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

افسانه مردم

حمید مصدق

 

دیدم او را آه بعد از بیست سال

گفتم : این خود اوست، یا نه، دیگری ست

چیزکی از او در بود و نبود

گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟

 

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه

سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار

در کف باد خزان پرپر شدیم

 

از فروشنده کتابی را خرید

بعد از آن اهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من  در را برایش باز کرد

 

عمر من بود او که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه مردم شد او

 

نظرات 4 + ارسال نظر
خزر شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ http://khazar34.blogsky.com

سلام ...
خوبیییییییییییییییییییی؟؟؟
چه شعر قشنگی گذاشتی ... بسی خوشمان آمد :)
کاملا برای امتحانا درکت می کنم ... هر وقت امتحانات تموم شد بیا ... منو که می بینی انقدر سرخوشم امتحانام تموم شده :) هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
امیدوارم تو امتحانات موفق باشی ...
همشششش 200000000000000000000000000000

خوب منتتظرتم تا با انرژی برگردی ..........

فعلا بابای

سحر شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام..چه غم انگیز..مناسب حال روحیه خرابمه..

ایرج چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ق.ظ http://parthia.blogsky.com

ممنون رفیق شعر قشنگی بود
فقط در مصرع «دست من بود در را برایش باز کرد»٬ انگار «بود» به شعر شاعر اضافه شده است. بدون آن هجایش درست است.

are dooste aziz doroste
bood joze sher nist

امیر پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ http://taranoom.co.cc

سلام وبلاگتون واقعا عالیه به من هم سر بزنین خوشحال میشم تو وبم نظر بدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد