چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
بسان سبزه پریشان سرگذشت شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
تو یاز خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات
که بر مراد دل بیقرار من باشی
ترا به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفته حسن خویشتن باشی
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
و گر نه از تو نیاید که دلشکن باشی
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
ترا نصیب همین بس که کوهکن باشی
ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی
خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است
چو شمع سوخته آن به که بیسخن باشی
کاش یک شب می شنیدم بوی آغوش تو را
خوابگاه از سینه می کردم بر و دوش تو را
در خیال من نمی گنجد وصال چون تویی
حیرتی دارم،چو می بینم هم آغوش تو را
از غرور حسن چون مهرت به قهر آمیخته است
لذت شهد است، هم نیش تو هم نوش تو را
جلوه ی صبح جوانی یاد می آید مرا
هر زمان در جلوه می بینم،بناگوش تو را
انتخاب عشق را نازم که چون من برگزید
از میان حسن ها،حسن سیه پوش تو را
تا ز یادم برده ای،از یاد عالم رفته ام
هیچ کس جز غم نمی پرسد فراموش تو را
بوسه ای زان لعل آتشناک می باید امیر
تا کند گرم سخن،لب های خاموش تو را