دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

بیستمین سالگرد تخریب دیوار برلین

 

 

 (البته چون این این پست رو دوباره آپدیت کردم تاریخش فرق کرده)

امروز از بین اخباری که رسانه ها سایت ها و و بلاگ بهش می پردازند خرابی دیوار برلین بیشتر جلب توجه می کرد.  

بیست سال از این واقعه مهم می گذره تو این بیست سال تو هر سالگرد به این موضوع می پردازند ولی باز هم هر سال حرف های تازه زیادی برای گفتن هست. 

به تنهایی دیدن تصاویر و فیلمها آدم رو متاثر می کنه که چگونه بشر رو می توان داخل کشورش زندانی کرد اون هم آدم قرن بیستم رو. آدم هایی رو می بینیم که بعد ۲۸ سال عزیزاشون رو چه جوری به آغوش می کشیدن.

امروز کنار دیوار یادبود ۱۲۶ نفر از افرادی رو که در ۲۸ سال برپایی دیوار می خواستنند بگذرند ولی موفق نشسده بودند رو هم گرامی داشتند. 

حرف های زیادی در این رابطه داشتم که نمی تونم بیان کنم. 

 

 

 به جای این همه حرف بخشی از شعر آزادی سروده هوشنگ ابتهاج شاعر آزیدیخواه رو می نویسم:

 

 ای شادی ِ آزادی !
روزی که تو بازآیی
با این دل ِ غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هامان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل ِ عاشق رادر راه ِ تو آماج ِ بلا کردیم
می گفتم :روزی که تو بازآیی
من قلب ِ جوانم راچون پرچم ِ پیروزی بر خواهم داشت
وین بیرق ِ خونین را بر بام ِ بلند ِ توخواهم افراشتمی
گفتم :روزی که تو باز آیی
این خون ِ شکوفان راچون دسته گل ِ سرخی در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه ی بازو رادر گردن ِ مغرورت خواهم آویخت
ای آزادی !
بنگر ! آزادی !
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه ی گل خون است
گل خون است ...ای آزادی !
از ره ِ خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم :
این چیست که در دست ِ تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی ! آیا با زنجیرمی آیی ؟ ...

دل نوشته.چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

خیلی وقته که پست خوبی ننوشتم. دلم یه شعر معرکه می خواد. اول دیوان سایه رو برداشتم. شعری که تو این شرایط تنهایی لذت ببرم و ارضا کننده که در عیین حالب تکراری نباشه نبود. 

دیوان مشیری دو سه تا شعر تو ذهنم بود که بنویسم ولی اونم مال الان نیست. دیوان رهی هم شرایط الانو نمی سنجه. 

آلبوم رندان مست استاد شجریان رو گذاشته بودم که وقتی گفت: 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست 

من هم گمشده امروزمو پیدا کردم.امیدوارم از خوندنش لذت ببرید

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست 

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست 

  

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید 

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست  

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست  

 

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب 

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست  

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود 

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست 

 

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من 

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست 

 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم 

گرم به باده بشویید حق به دست شماست 

 

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست 

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب 

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست 

 

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند 

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست