دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

غروب

درختی پیر  


 شکسته خشک تنها گم  


 نشسته در سکوت وهمنک دشت  


 نگاهش دور  


 فسرده در غروب مرده دلگیر  


و هنگامی که بر می گشت  


 کلاغی خسته سوی آشیان خویش 


 غم آور بر سر آن شاخه های خشک 
 

 فروغ واپسین خنده خورشید 


 شد خاموش