دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

شبگیر

دیگر این پنجره بگشای که من
 به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
 پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
 همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
 محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
 آری این پنجره بگشای که صبح
 می درخشد پس این پرده تار
 می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
 وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

پر پرواز

بال و پر ریخته مرغم به قفس 

تا گشایم پروبال 

پر پروازم نیست 

تا بگویم که در این تنگ قفس 

چه به مرغان چمن می گذرد 

......رخصت اوازم نیست... 
 
هـ . الف سایه

سرخ و سفید

تا نیاراید گیسوی کبودش 

 

به شقایق ها   

  

صبح فرخنده 

 

در آیینه نخواهد خندید