دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

چهره به چهره

 این پستو قبلا گذاشته بودم ولی می خواستم ویرایش کنم که اشتباهی اومد اینجا 

گر به تو افتدم نظر
چهره به چهره رو برو
شرح دهم غم تو را
نکته به نکته مو به مو
ساقی باقی از وفا
باده بده سبو سبو
مطرب خوش نوای را
تازه به تازه گو بگو
در پی دیدن رخت
همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در
کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو
خون دل از دو دیده ام 

می تونید اینجا آهنگ رو با صدای استاد شجریان گوش کنید

بیداد

مهدی اخوان ثالث 

 

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب  

بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

سایه

اول
صدای خنده‌ات وارد می‌شد
                                 هرگاه که می‌آمدی
و چون می رفتی
صدای گریه‌ات ، پشتِ سرت
                                       می ماند . . .

دیشب
در جزییاتِ سپیدِ تخیل تو پرسه می زدم
تمام شب
صدای پرت شدن‌ات از صخره می‌آمد
صدای کوبیده شدنِ شعر
                                 به سنگ !

سایه‌ات اما
همچنان . . . روشن
                             ایستاده است بر صخره
سایه‌ات پرت نشد با تو
سایه‌ات هیچگاه خود را به خاک نمی سپرد  

 

شعر از شاعر یونان باستان (سافو)
 

برگرفته از سایت نشریه واژه

فریاد

 

 

جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد 

 

 

  که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم 

 

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهروی دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر غافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است
خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است 
 
ه.الف . سایه