دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

چه گوارا

 

 

دستم بوی گل میداد،

 مرا به جرم چیدن گل 

محکوم کردند!! 

 

ولی کسی نیاندیشید که 

شاید گلی کاشته باشم!!!

صورت زن

ایرج میرزا


در سر در کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سر در آن سرا دویدند
گفتند که وا شریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند
این آب آورد آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که موءمنین رسیدند
ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر جهنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریدند
لب های قشنگ و خوشگلش را
مانند نبات می میکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بدر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یکباره به صور می دمیدند
طیر از وکرات و وحش از حجر
انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم رو سپیدند
با این علما هنوز مردم
از رونق ملک نا امیدند

عمر

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لابلای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه

 

در دیدگاه مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره وتاریک خود دوید

سی سال پیش ، نیز ،در آیینه دیده بود

یک تار مو سپید

 

در هم شکست چهره محنت کشیده اش

دستی به موی خویش فرو بروگفت : وای

اشکی به روی آیینه افتاد وناگهان

بگریست های های

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید

در کام ، ضجه مرگ غریق را

از دور می شنید

 

طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب تیره اعماق خفته بود

یک مشت آرزو....!

دریا

دریا صبور و سنگین 

می خواند و می نوشت 

من خواب نیستم! 

خاموش اگر نشستم 

                         مرداب نیستم 

روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم 

روشن شود که آتشم و آب نیستم 

 

فریدون مشیری