دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

بت چین

این تصنیف از بهترین های استاد شجریانه که هرکی گوش نده ضرر کرده
و من تقدیم می کنم به  تنها و دوست داشتنی ترین عشق روی زمین
لاله رخ و زهره جبین ای صنم
تا به تو دادم دل و دین ای صنم
بر همه کس گشته یقین ای صنم
من زتو دوری نتوانم دیگر
 جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر
 بیا حبیبم بیا طبیبم بیا حبیبم بیا طبیبم
هر که ترا دیده زخود دل برید
رفته زخود تا که رخت را بدید
تیر غمت چون به دل من رسید
همچو بگفتم که همه کس شنید
من ز تو دوری نتوانم دیگر
جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر
 بیا حبیبم بیا طبیبم بیا حبیبم بیا طبیبم
ای نفس قدس تو احیایی من
چون تویی امروز مسیحایی من
حالت جمعی تو پریشان کنی
وای و به حال دل شیدایی من
من ز تو دوری نتوانم دیگر
جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

 دیروز(۲۷ شهریور) سالروز وفات استاد بزرگ محمد حسین شهریار بود که این غزل زیبا رو انتخاب کردم  

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

محبت (مریم حیدرزاده)

نام تو رو آورده ام دارم عبادت میکنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زیارت میکنم
دستت به دست دیگری از این گذشته کار من
اما نمی دانم چرا دارم حسادت میکنم
گفتی دلم را بعد از این دست کس دیگر دهم
 شاید تو با خودئ گفته ای دارم اطاعت میکنم
رفتم کنار پنجره دیدم تو را با بگذریم
 چیزی ندیدم این چنین دارم رعایت میکنم
من عاشق چشم تو ام تو مبتلای دیگری
 دارم به تقدیر خودم چندیست عادت میکنم
تو التماسیم می کنی جوری فراموشت کتم
با التماس ولی تو را به خانه دعوت میکنم
گفتی محبت کن برو باشد خداحافظ ولی
 رفتم که تو باور کنی دارم محبت میکنم

شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود

 

شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست
خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود
هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود 

 

شهریار

بی تو (مهدی اخوان ثالث)

بی تو این چشمه سار شب آرام

چشم گیرنده ی آهوان است.

بی تو ٬ این دشت سرشار

دوزخ جاودان است

بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم

بی تو ٬ بی نام و بی سرگذشتم

بی تو خاکسترم

بی تو ٬ ای دوست

بی تو این خانه تاریک و تنهاست

بی تو ٬ ای دوست

خفته بر لب سخن هاست!

بی تو خاکسترم

                بی تو ٬

                      ای دوست!