دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود

شب وداع

شب درد

شب سکوت

شب اشک

شبی که خیال صبح شدن نداشت

شبی که در اوج گرما یک نفر لرزید

شبی که عشق مرا نفرین کرد

شبی که دل هم مرا نفرین کرد

شبی که تو از من پرسیدی

و از حسی  گفتی که من به آن ایمان داشتم

و آن شب، حست باز مرا لو داده بود

و باز تو می خواستی از زبان خودم بشنوی

اما مرا یارای گفتن نبود

لب فرو بستم

خاموش ماندم

بهانه آوردم

گویی قفل خموشی بر دهانم زده بودند

سکوت و سکوت از من

اصرار و اصرار از تو

گفتم که نمی توانم

اما تو باز هم اصرار کردی

شوقی در صدایت بود

و من می دانستم که منتظر شنیدن چه هستی

حست درست گفته بود

ولی مرا قدرت اعترافی آنگونه نبود

مرا تاب آن همه خجلت نبود

در دلم غوغایی بود

اما نمی توانستم

نمی توانستم

لاجرم از جدایی گفتم

از ترس هایم

و از حرف هایی که از وداع نشانی می داد

و تو چه زود به حست شک کردی

اما من هنوز....

بگذریم

این روزها دائم با خودم زمزمه می کنم

سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود

سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود

پر پرواز

بال و پر ریخته مرغم به قفس 

تا گشایم پروبال 

پر پروازم نیست 

تا بگویم که در این تنگ قفس 

چه به مرغان چمن می گذرد 

......رخصت اوازم نیست... 
 
هـ . الف سایه

سرخ و سفید

تا نیاراید گیسوی کبودش 

 

به شقایق ها   

  

صبح فرخنده 

 

در آیینه نخواهد خندید

نیاز

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
 چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش
 حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
 ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
 هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
 وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
 بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
 همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم
 وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
 در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
 گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
 در شبستان تو تابد شمع روی روشنش  

 

هـ.الف سایه

 

افسانه مردم

حمید مصدق

 

دیدم او را آه بعد از بیست سال

گفتم : این خود اوست، یا نه، دیگری ست

چیزکی از او در بود و نبود

گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟

 

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه

سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار

در کف باد خزان پرپر شدیم

 

از فروشنده کتابی را خرید

بعد از آن اهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من  در را برایش باز کرد

 

عمر من بود او که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه مردم شد او