دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟

شهریار:

آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟
بی وفا ! حالا که من افتاده ام از پا ، چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل! این زود تر می خواستی ، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟
نازنینا! ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه ! که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا ، چرا؟
شور فرهادم به پرسش ، سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین ! جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران ! که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من ، لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
در شگفتم من ، نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل ، ای بلبل طبع حزین!
خامشی شرط وفاداری بُوَد ، غوغا چرا؟
شهریارا ! بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی ، تنها چرا؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد