دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

خوان هشتم(با تقدیم به روح گرامی م.امید)


... یادم آمد، هان،


داشتم می گفتم، آن شب نیز


سورت سرمای دی بیدادها می کرد


و چه سرمایی، چه سرمایی!


باد برف و سوز وحشتناک


لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی


گرچه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس،


قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم...


همگنان را خون گرمی بود

قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام،


راستی کانون گرمی بود.


مرد نقال - آن صدایش گرم، نایش گرم،


آن سکوتش ساکتو گیرا


و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم -


راه می رفت و سخن می گفت.


چوب دستی منتشا مانند در دستش،


مست شور و گرم گفتن بود.


صحنه ی میدانک خود را


تند و گاه آرام می پیمود.


همگنان خاموش،


گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،


پای تا سر گوش


- " هفت خوان را زادسرو مرو،


یا به قولی " ماخ سالار" آن گرامی مرد


آن هریوه خوب و پاک آیین - روایت کرد؛


خوان هشتم را


من روایت می کنم اکنون،...


من که نامم ماث"


هم چنان می رفت و می آمد.


هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد


"قصه است این، قصه، آری قصهی درد است


شعر نیست،


این عیار مهر و کین مرد و نامرد است


بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست


هیچ - همچون پوچ - عالی نیست


این گلیم تیره بختی هاست


خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،


روکش تابوت تختی هاست..."


اندکی استاد و خامش ماند


پس هماوای خروش خشم،


با صدایی مرتعش، لحنی رجز مانند و دردآلود،


خواند:


آه،


دیگ اکنون آن، عماد تکیه و امید ایرانشهر،


شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول،


پور زال زر، جهان پهلو،


آن خداوند و سوار رخش بی مانند،


آن که هرگز - چون کلید گنج مروارید -


گم نمی شد از لبش لبخند،


خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،


خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند


آری اکنون شیر ایران شهر


تهمتن گرد سجستانی


کوه کوهان، مرد مردستان


رستم دستان،


در تگ تاریک ژرف چاه پهناور،


کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر،


چاه غدر ناجوان مردان


چاه پستان، چاه بی دردان،


چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور


و غم انگیز و شگفت آور،


آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند،


در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود


پهلوان هفت خوان، اکنون


طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود


و می اندیشید


که نبایستی بگوید هیچ


بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.


چشم را باید بیندد، تا نبیند هیچ ...


بعد چندی که گشودش چشم


رخش خود را دید


بس که خونش رفته بود از تن،


بس که زهر زخم ها کاریش


گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید.


او


از تن خود - بس بتر از رخش -


بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.


رخش را می دید و می پایید.


رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا


رخش رخشنده


با هزاران یادهای روشن و زنده ...


گفت در دل: " رخش! طفلک رخش!


آه!"


این نخستین بار شاید بود


کان کلید گنج مروارید او گم شد.


ناگهان انگار


بر لب آن چاه


سایه ای را دید


او شغاد، آن نابردار بود


که درون چه نگه می کرد و می خندید


و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید...


باز چشم او به رخش افتاد - اما ... وای!


دید،


رخش زیباف رخش غیرتمند


رخش بی مانند،


با هزارش یادبود خوب، خوابیده است


آن چنان که راستی گویی


آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است ...


بعد از آن تا مدتی، تا دیر،


یال و رویش را


هی نوازش کرد، هی بویی، هی بوسید،


رو به یال و چشم او مالید...


مرد نقال از صدایش ضجه می بارید


و نگاهش مثل خنجر بود:


" و نشست آرام، یال رخش در دستش،


باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم


جنگ بود این یا شکار؟ آیا


میزبانی بود یا تزویر؟


قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست


که شغاد نابرادر را بدوزد - هم چنان که دوخت -



با تیر و کمان


بر درختی که به زیرش ایستاده بود،


و بر آن بر تکیه داده بود


و درون چه نگه می کرد


قصه می گوید


این برایش سخت آسان بود و ساده بود


هم چنان که می توانست او، اگر می خواست،


کان کمان شصت خم خویش بگشاید


و بیندازد بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی


و فراز آید


ور بپرسی راست، گویم راست


قصه بی شک راست می گوید.


می توانست او، اگر می خواست.


لیک..."

نظرات 1 + ارسال نظر
admin چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:02 ق.ظ http://p30stras.net

با درود و سلام خدمت شما دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.من admin هستم و فرومی آموزشی،علمی ، تخصصی و عمومی برای تمام ایرانیان عزیز راه اندازی کردم. فروم دارای تالارها و انجمن های متنوع و تخصصی در زمینه های مختلف است. خوشحال می شوم از تخصص و مهارت شما به عنوان مدیری لایق و کاردان بهره مند شوم امیدوارم یاری رسان و همکار ما در این مسیر جدید باشید .

درصورت علاقه بازدیدی بفرمایید.

منتظر حضور سبز شما هستم. موفق باشید.
www.p30stars.net

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد