دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پئشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند

رهی معیری

نظرات 4 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:06 ب.ظ

:)

هومن یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ب.ظ http://www.tabriz-pnu-it.blogfa.com

سلام آقا فرزاد.خسته نباشی عزیز.این کامنت رو گذاشتم بگم که به یادتون هستیم و هر از چندگاهی به وب لاگتون سر می زنیم (وقتی دلتنگ میشیم)
راستی اگه خواستی تو وبلاگ ما هم همکاری کنی و شعرای قشنگت و واسه هم دانشگاهیای ما بزاری خیلی خوشال میشیم.هم من و هم, هم دانشگاهیا.راستی می دم وب لاگت و لینک کنن.
با من تماس بگیر.
خوشال شدم.بازم ممنون

عسل دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:20 ق.ظ http://www.tanhai68.blogsky.com

همیشه همین جور بوده و هست...

غریبه سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:24 ق.ظ http://banouye-sib.blogsky.com/

سلام اقا فرزاد کوشا

خسته نباشی

دیشب هم اومدم کامنت بزارم که هر کاری کردم فرستاده نشد

با شعرای رهی خیلی اشنام و لذت میبرم حرفاش زود با دل ادم خو میگیره و راحت میشه از شعراش حرف دلت رو پیدا کنی

ممنونم

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد