مهرورزان زمانهای کهن
هرگز ازخویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
برنیاید دگر آواز ازمن
"ماهم این رسم کهن رابسپاریم به یاد"
هرچه میل دل دوست بپذیریم به جان
هرچه جزمیل دل دوست بسپاریم به یاد
آه..........
باز این دل سرگشته من یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود وتمنای دودوست
آزمون بود وتماشای دوعشق
در زمانی که چو کبک خنده می زدشیرین تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت زجانبازی فرهاد" افسوس"
نه توان گفت زبیدردی شیرین "فریاد "
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کارفرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه باشاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه باکوه درآمیختن است
رمزشیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آن که آموخت به مادرس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب وتابی بودت هر نفسی
به وصالش برسی یا نرسی
"سینه بی عشق مباد"
فریدون مشیری
سلام آسمونی
خیلی قشنگ بود.
پاینده باشی
شعر های فریدون حرف نداره احسنت
درود...