مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
رهی معیری
سابقا در این مکان وبلاگ دوستم قرار داشت که منتقل شد به بلاگ دیگری. به همین جهت بود که وقتی دو سه روز پشت هم دیدم مطلب میگذارید برایم جالب بود.
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذّت بیماری را!
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
و
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ!
عشق بازان چنین مستحق هجرانند!
موفق باشی
سلام اقا فرزاد
خسته نباشی
مثل همیشه یه شعر یا یه مطلب زیبا
رهی هم که همیشه حرف دل رو بدون پیچ و خم بیان میکنه
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
اصل مطلب رو اینجا گفته تو این بیت واقعا راست گفته
موفق باشید
سلام به فرزاد عزیز
به چند دلیل با اجازه یا بی اجازه در لیست دوستان بنده قرار گرفتید :
۱- من هم علاقمند ادبیات و علی الخصوص رهی معیری ام
۲- شیفته آثار استاد شجریانم
۳- آذری زبانم اگرچه اکثر نوشته هام فارسیه و فقط طنز رو به ترکی می نویسم
امیدوارم ارتباط مستمری داشته باشیم تا توفیق استفاده از مطالب خوبتون رو داشته باشم
ارادتمند
احوال دل، آن زلف دو تا داند و من
راز دل غنچه را ، صبا داند و من
بی من تو چگونه ای؟ ندانم ،اما
من بی تو در آتشم خدا داند و من (رهی)
ممنونم از نظر لطف شما
سلام...وبلاگ زیبایی دارین...
شعر فوق العاده ای بود...اشکم رو درآورد
در مورد سوالتون باید بگم: خیلی هم خوشحال می شم