دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

شب زنده دار

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

رهی معیری

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.love.blogsky.com

خیلی شعر زیبایی بود. :-)

رویا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:43 ق.ظ http://crazeyes.blogsky.com

با سلام
شعرهای رهی معیری انسان را همیشه تا همیشه
بیاد حسرت و رنج و محنتی میاندازد که لاجرم باید تحمل کرد
و هر دم خدا را صدا زد

آرام جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:57 ب.ظ http://sharabetalkh.blogsky.com/

ممنونم به خاطر حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد