زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند،
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند،
ابر بی باران اندوهم،
خار خشک سینه کوهم،
سال ها رفته ست کز هر آرزو خالی ست آغوشم.
نغمه پرداز جمال و عشق بودم - آه -
حالیا ، خاموش خاموشم،
یاد از خاطر فراموشم
روز ، چون گل ، می شکوفد بر فراز کوه
عصر ، پر پر می شود این نو شکفته - در سکوت دشت -
روزها این گونه پرپر گشت
لحظه های بی شکیب عمر
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز...
اینک اینجا شعر و ساز و باده آمادست،
من - که جام هستی ام از اشک لبریز است -می پرسم:
-"در پناه باده باید رنج دوران را زخاطر برد؟
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟"
نالهء من می تراود از در و دیوار
آسمان ،اما سراپا گوش و خاموش است!
همزبانی نیست تا گویم به زاری:- ای دریغ-
دیگرم مستی نمی بخشد شراب،
جام من خالی شده ست از شعر ناب،
ساز من:فریادهای بی جواب!
نرم نرم از راه دور
روز ، چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است،اما من:
هم چنان در ظلمت شب های بی مهتاب،
هم چنان پژمرده در پهنای این مرداب،
هم چنان لبریز از اندوه می پرسم:
-"جام اگر بشکست...؟
ساز اگر بگسست...؟
شعر اگر به دل ننشست...؟"
فریدون مشیری
سلام
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ........ مرسی که اومدید به خونه ی من .
به روزم و منتظر نقدای خوبتون ........