دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

حال همه‌ی ما خوب است، اما تو باور نکن

سید علی صالحی:


سلام!

حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ای خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

بیا برویم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچین گریه‌ها
سرپناهی خیس از مژه‌های ماه را بلدم
که بی‌راهه‌ی دریا نیست.

دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام


بیا برویم!

آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی‌ست
می‌توانیم بدون تکلم خاطره‌ای حتی کامل شویم
می‌توانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس می‌زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده‌ ای از غربتِ گریه را بیاد آورم.
من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه،‌ تا سراغِ همسایه …
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ …
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زیر لب … چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!

هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده‌ی آشنا

تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!

نظرات 3 + ارسال نظر
آیه سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام
باور کن متاسفم از اینکه صبح خواب موندی و وبلاگم باعث از کار و زندگیت عقب بی افتی.
اما خوشحالم که وبلاگم انقدر اقبال داشته که انطوری با شوق خوونده بشه.

وبلاگت رو که دیدم من رو برد به روز های دور شعر و ادبیات تو زندگیم. دلم گرفت.
خجسته باشی.

تلاله چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ق.ظ

منم خوبم.اما تو باور نکن

آزاده چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ب.ظ http://dibache.blogsky.com

بابا این حرفها چیه من کلی لز خوندن مطالب قشنگت لذت می برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد