دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

آی آدم ها

نیما یوشیج

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
” آی آدم ها .. “

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
” آی آدم ها… “

ارمغان فرشته

مهدی اخوان ثالث

با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
 برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم 
 گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند
بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابنک
آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پک
در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من
 از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی
 من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق ، ایین من است
نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
 تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
 اینک این پکیزه تن مرغک ، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

قمار زندگانی

استاد شهریار

زندگانیم و زمین زندان ماست

زندگانی درد بی درمان ماست

رانده‌‌گانیم از بهشت جاودان

وین زمین زندان جاویدان ماست

گندم آدم چه با ما کرده‌ است؟

کآسیای چرخ، سرگردان ماست

در قمار عشق می‌بازیم ازآنک

کاسه کوزه‌دار ما، شیطان ماست

عهد ما، انسان کاملتر شدن

وآنکه ناقص‌تر، کنون انسان ماست

هوشیاران آن جهانی، کین جهان

پایه‌اش بر غفلت و نصیان ماست

جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر

باز لفظ زندگان، عنوان ماست

جمع آب و آتشیم و خاک و باد

این بنای خانه ویران ماست

کائنات از ما طلبکارانند سخت

هر یکی را خشتی از ایوان ماست

چون ادا خواهیم کردن این قروض؟

باد هم باقی نه در دکان ماست

مور را مانیم کاندر لانه‌ها

روز باران، هر نمی طوفان ماست

احتیاج.! این کاسه دریوزگی

کوزه آب و تغار نان ماست

آبروی ما به صد در ریخته است

لقمه نانی که در انبان ماست

دزدهای خانگی چون حرص و کین

روز و شب بنشسته پای خوان ماست

اصل ما عقل است و باقی هر چه هست

چون قفس زندان مرغ جان ماست

عقل ما سلطان و بازش پیروی

از هوای نفس نافرمان ماست

عقل را مسلوب دار از سلطنت

پس هوای نفس ما سلطان ماست

وآنچه حض نفس حیوانی در او

علت عقل، آفت ایمان ماست

گیرم از سرها گسست افسارها

داغ مهر بندگی بر ران ماست

باز هم تکرار آن ظلم عظیم

آنچه شرحش رفته در قرآن ماست

جز به اشک توبه نتوان پاک کرد

لکه ننگی که بر دامان ماست

عمر می‌آید به پایان، باز گرد

کین علاج رنج بی‌پایان ماست

میزبان را نیز با خود می‌برد

مهلت عمری که خود مهمان ماست

زهر این پیمانه باید نوش کرد

زآنکه شرط لازم پیمان ماست

خضر راه خویشتن باش ای فقیر

چشم گریان چشمه حیوان ماست

شهریارا، هر غمی را دارویی‌ست

داروی دیوانگان دیوان ماست

نشانی

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
 آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
 پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
 و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

سهراب سپهری