دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دریغ

 

قیصر امین پور

 

ما که اینهمه برای عشق

آه وناله دروغ می کنیم

    راستی چرا

در رثای بی شمار عاشقان

                              -که بی دریغ-

   خون خویش را نثار می کنند

از نثار یک دریغ هم دریغ می کنیم

آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟

شهریار:

آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟
بی وفا ! حالا که من افتاده ام از پا ، چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل! این زود تر می خواستی ، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟
نازنینا! ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه ! که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا ، چرا؟
شور فرهادم به پرسش ، سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین ! جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران ! که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من ، لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
در شگفتم من ، نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل ، ای بلبل طبع حزین!
خامشی شرط وفاداری بُوَد ، غوغا چرا؟
شهریارا ! بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی ، تنها چرا؟

قصیده آبی خاکستری سیاه(از شاهکاهای معاصر)

در شبان غم تنهایی خویش،

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی،

من در این تیره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گیسوی توام .

 

ادامه مطلب ...

سرود نان

سیمین بهبهانی

 

مطرب دوره گرد باز آمد
 نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
ای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
 که همان نغمه را برآرم از او