دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود

شب وداع

شب درد

شب سکوت

شب اشک

شبی که خیال صبح شدن نداشت

شبی که در اوج گرما یک نفر لرزید

شبی که عشق مرا نفرین کرد

شبی که دل هم مرا نفرین کرد

شبی که تو از من پرسیدی

و از حسی  گفتی که من به آن ایمان داشتم

و آن شب، حست باز مرا لو داده بود

و باز تو می خواستی از زبان خودم بشنوی

اما مرا یارای گفتن نبود

لب فرو بستم

خاموش ماندم

بهانه آوردم

گویی قفل خموشی بر دهانم زده بودند

سکوت و سکوت از من

اصرار و اصرار از تو

گفتم که نمی توانم

اما تو باز هم اصرار کردی

شوقی در صدایت بود

و من می دانستم که منتظر شنیدن چه هستی

حست درست گفته بود

ولی مرا قدرت اعترافی آنگونه نبود

مرا تاب آن همه خجلت نبود

در دلم غوغایی بود

اما نمی توانستم

نمی توانستم

لاجرم از جدایی گفتم

از ترس هایم

و از حرف هایی که از وداع نشانی می داد

و تو چه زود به حست شک کردی

اما من هنوز....

بگذریم

این روزها دائم با خودم زمزمه می کنم

سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود

سلاخی می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود

سراب

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
 گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
 رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
 خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
 این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
 در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
 وز خویش می ربود
 از دور می فریفت دل تشنه مرا
 چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
 دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
 می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
 کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
 بنما کجاست او

غروب

درختی پیر  


 شکسته خشک تنها گم  


 نشسته در سکوت وهمنک دشت  


 نگاهش دور  


 فسرده در غروب مرده دلگیر  


و هنگامی که بر می گشت  


 کلاغی خسته سوی آشیان خویش 


 غم آور بر سر آن شاخه های خشک 
 

 فروغ واپسین خنده خورشید 


 شد خاموش

شبگیر

دیگر این پنجره بگشای که من
 به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
 پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
 همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
 محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
 آری این پنجره بگشای که صبح
 می درخشد پس این پرده تار
 می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
 وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

پر پرواز

بال و پر ریخته مرغم به قفس 

تا گشایم پروبال 

پر پروازم نیست 

تا بگویم که در این تنگ قفس 

چه به مرغان چمن می گذرد 

......رخصت اوازم نیست... 
 
هـ . الف سایه