دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

سودا

 

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

اندر این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهائی ما را به رخ ما بکشد

 

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 

 

 

ه.الف.سایه

می

 

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد  

 

 گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد   

 

 گفتم به باد میدهدم باده نام و ننَگ 

 

  گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد

خیام


از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن            فردا که نیامده است فریاد مکن

برنآمده و گذشته بنیاد مکن                    حالی خوش باش و عمر بر باد کن

سراب


زندگی چیست سرابست سراب

نقش پاشیده بر آب است برآب
آرزو
گورکن دشت جنون
نانش از عشق و سرابش از خون
جغد شومیست سعادت در قاف
نغمه اش لاف وهمه لاف گزاف
عشق خونابه خود نوشیدن
کف ماتم خود پوشیدن

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار، دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک، باده بده تا سرمست
عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهوست و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم