دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار، دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک، باده بده تا سرمست
عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهوست و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

مزن بر دل

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

که پیش چشم بیمارت بمیرم

قدح پر کن که من از دولت عشق

جوانبخت جهانم گر چه پیرم

قراری کرده ام با می فروشان

که روز غم به جز ساغر نگیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم
مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم

اگر چه مدعی بیند فقیرم


شعر از حافظ