دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

تقدیم به عزیز ترین عشق روی زمین

یار مرا،غار مرا،عشق جگر خوار مرا
یار توی ،غار تویی،خواجه نگهدار مرا
نوح تویی،روح تویی،فاتح و مفتوح تویی
سینه ی مشروح تویی،بر در اسرار مرا
نور تویی،سور تویی،دولت منصور توی
مرغ که طور تویی،خسته به منقار مرا
قطره تویی،بحر تویی،لطف تویی،قهر تویی
قند تویی،زهرتویی،بیش میازار مرا
حجره ی خورشید تویی،خانه ی ناهید تویی
روضه ی امید تویی،راه ده ای یار مرا
روز تویی،روزه تویی،حاصل دریوزه تویی
آب تویی،کوزه تویی،آب ده این بار مرا
دانه تویی،دام تویی،باده تویی،جام تویی
پخته تویی،خام تویی،خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی،راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی،اینهمه گفتار مرا
حضرت مولانا

سخنان ارزشمند ارد(orod) بزرگ

برای پرش های بلند ، گاهی نیاز است چند گامی پس رویم

یک آموزگار می تواند با رفتار و گفتارش کشوری را دگرگون سازد

پیامد دانایی ، پذیرفتن بار ساماندهی دیگران است

هنرمندان ناب ، هر روز در برابر دیدگان مردم نیستند

نمی توان امید داشت ، آدم های کوچک رازهای بزرگ را نگاه دارند

آنکه به خرد توانا شد ، ترس برایش نامفهوم است

در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند . 

دودمان بی نیا و مرد کهن ، به هزار آیین اهریمنی گردانده می شود

دانش امروز  فر بسیاری در پی داشته ، اما  نیروی جاری سازی آرامش به روان ما را ندارد . امنیت را  بزرگان خردمند به ما می بخشند .

آنانکه تیشه به ریشه بزرگان و ریش سفیدان می زنند خود و فرزندانشان را بی پناه خواهند ساخت

 

نادانی ، خودخواهی به بار می آورد

آسودگی آدمی ، به گنج و دینار نیست که به خرد است و روشن بینی

پیران جهان دیده برای گفتگو  مانع تراشی نمی کنند

اسنخوان بندی فریاد ، پاسخ هزاران ستم بی صداست

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

مدتی بود دنبال این شعر از مشیری بودم بودم که بالاخره مهسا خانم زحمت کشیدند و این شعر رو تو بلاگسون گذاشته بودند که من هم با اجازه اینجا می نویسم:

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه ی شوق پرستو های شاد

خلوت گرم کبوتر های مست...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار !

 

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه ها ی نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

 خوش به حال آفتاب

 

ای دل من گر چه در این روزگار

جامه ی رنگین نمی پوشی به کام

باده ی رنگین نمی نوشی ز جام

نقل و سبزه در میان سفره نسیت

جامت _ از آن می که می باید _ تهی ست

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار!

 

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

بهجت آباد خاطره سی(شهریار)

اولدوز سایاراق گوزله میشم هرگئجه یاری

گج گلمه ده دیر یار ٬ یئنه اولموش گئجه ٬ یاری

گوزلر آسیلی ٬یوخ نه قارالتی ٬ نه ده بیرسس

باتمیش قولاغیم ٬ گورنه دوشور مکده دی داری

بیر قوش " آییغام ! " سویلیه رک ٬ گاهدان اییلده ر

گاهدان اونودا یئل دئیه لای -لای هوش آپاری

یاتمیش هامی ٬ بیر آللاه اویاقدیر ٬ داها بیرمن

مندن آشاغی کیمسه یوخ ٬ اوندان دا یوخاری

قورخوم بودی یار گلمه یه ٬ بیردن یاریلا صبح

باغریم یاریلار ٬ صبحوم آچیلما ٬ سنی تاری!

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل ! نه هجرانت

استاد شهریار

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل ! نه هجرانت

که جانم در جوانـــی سوخت ، ای جـــانم بقــربانت

چقدر آخــر تحمل ، بلکه یادت رفته پیمــانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خــــار دامن گیــر کن ، دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست ، عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم ، نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت ؟

چه شب هایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیــــدی که مهتاب رُخت بینــــم در ایــــــوانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سالها اما

چقدر آخـــر تحمل ، بلکه یادت رفته پیمــــانت

به گردنبند ، لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خــــون مظلومــــان که می گیـــرد گریبــــانت