دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

 حافظ می گوید:

 اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را   

 به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را  

 

صائب نیز چنین می فرماید: 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را  

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را  

 هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد 

 نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را  

 

شهریار هم وارد گود می شود:   

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را 

 به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را 

 هر آنکس چیز می بخشد به سان مرد می بخشد 

 نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را 

 سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند 

 نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را  

 

داستان اینجا تمام نشد و باز هم ادامه یافت: 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را  

فدای مقدمش سازم سر و دست و تن و پا را 

من آن چیزی که خود دارم فدای دوست سازم 

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را 

 

و شاعران دیگر هم بیکار نموندند: 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را   

به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را 

مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟ 

که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را 

کسی که دل به دست آرد که محتاج بدن ها نیست 

که صائب بخشدش او را سر و دست و تن و پا را 

 

و این شاعر که حافظ را ملامت می کند که چرا چنین دعوایی شروع کرده: 

چنان بخشیده حافظ جان سمرقند و بخارا را 

که نتواسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را 

از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ 

میان شاعران بنگر فغان و جیغ و دعوا را 

وجود او معمایی است پر از افسانه و افسون 

ببین خود با چنین بخشش معما در معما را 

 

قطع یقین شاعران دیگری هم گفته اند ولی من دست رسی ندارم که به این دعوا دامن میزنند

 

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟

 

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه م یخواهی
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
بهجلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟ 

 

کلام از رهی معیری و با دکلمه روشنک و صدای توانای استاد بنان در برنامه گلهای رنگارنگ چند صد برابر زیبا میشه

از زندگانیم گله دارد جوانیم

از سینای عزیز هم ممنونم این شعر رو تو یکی از نظرات نوشته بود  

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
 

شهریار

زمستان است

 زنده یاد مهدی اخوان ثالث 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم، من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم
منم، من، سنگ تیپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است، این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلورآجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است ...

خاطره لر اودا دوشدو

شاعر:نصرت کسمنلی

نه لر، نه لر یادا دوشدوخاطیره لر اودا دوشدو
او گونلردن قلبیمیزه
قورخولو بیر صدا دوشدو

گورمه یه یدیم کاش کی، سنی.

باهار گلدی قیش ائوینه
بو کوچه ری قوش ائوینه
او واخت ناشی بنا کیمی
یادداشیمین داش ائوینه
هورمه یه یدیم کاش کی، سنی

کوله دونموش اود- اوجاقسان
بلکه یئله قالاجاقسان
اوندا اوشاق دئییلدیم کی
بیلیردیم کی سولاجاقسان
درمه یه یدیم کاش کی، سنی

هیجران گلدی سینه- سینه
گونلر اوتدو سنه- سنه
بیر گولداندا ساخلایایدیم
اوز الیمله اوزگه سینه
وئرمه یه یدیم کاش کی، سنی