دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

دلشدگان

دلبر برفت و دل شدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
 ای ایت امید به فریاد من برس
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس

در کوچه سار شب

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
 به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند
 یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
 کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
 یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
 دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
 که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
 نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
 اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 

تشویش

بنشینیم و بیندیشیم!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا ایا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟


جنگلی بودیم:
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست،
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،
ره پرواز ندادیمش.

هستی ما، که چون آیینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،
نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟

دشمنی دلها را با کین خوگر کرد.
دستها با دشنه همدستان گشتند.
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد.
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینه دوست
خون فرو می ریزد!

دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،
چه توان گفتش؟
بیگانه ست.

وسرایی،
که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی
که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ،
زندانست.

من به عهدی که بَدی مقبول،
و توانایی دانایی است،
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی می جویم
خوب من! دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!

من به عهدی که وفاداری
داستانی است ملال آور،
و ابلهی نیست دگر، افسوس!
داشتن جنگ برادرها را باور،
آشتی را،
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند،
می کنم تلقین.
وندرین فتنه بی تدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.

این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا ایا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
بنشینیم و بیندیشیم

بیستمین سالگرد تخریب دیوار برلین

 

 

 (البته چون این این پست رو دوباره آپدیت کردم تاریخش فرق کرده)

امروز از بین اخباری که رسانه ها سایت ها و و بلاگ بهش می پردازند خرابی دیوار برلین بیشتر جلب توجه می کرد.  

بیست سال از این واقعه مهم می گذره تو این بیست سال تو هر سالگرد به این موضوع می پردازند ولی باز هم هر سال حرف های تازه زیادی برای گفتن هست. 

به تنهایی دیدن تصاویر و فیلمها آدم رو متاثر می کنه که چگونه بشر رو می توان داخل کشورش زندانی کرد اون هم آدم قرن بیستم رو. آدم هایی رو می بینیم که بعد ۲۸ سال عزیزاشون رو چه جوری به آغوش می کشیدن.

امروز کنار دیوار یادبود ۱۲۶ نفر از افرادی رو که در ۲۸ سال برپایی دیوار می خواستنند بگذرند ولی موفق نشسده بودند رو هم گرامی داشتند. 

حرف های زیادی در این رابطه داشتم که نمی تونم بیان کنم. 

 

 

 به جای این همه حرف بخشی از شعر آزادی سروده هوشنگ ابتهاج شاعر آزیدیخواه رو می نویسم:

 

 ای شادی ِ آزادی !
روزی که تو بازآیی
با این دل ِ غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هامان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل ِ عاشق رادر راه ِ تو آماج ِ بلا کردیم
می گفتم :روزی که تو بازآیی
من قلب ِ جوانم راچون پرچم ِ پیروزی بر خواهم داشت
وین بیرق ِ خونین را بر بام ِ بلند ِ توخواهم افراشتمی
گفتم :روزی که تو باز آیی
این خون ِ شکوفان راچون دسته گل ِ سرخی در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه ی بازو رادر گردن ِ مغرورت خواهم آویخت
ای آزادی !
بنگر ! آزادی !
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه ی گل خون است
گل خون است ...ای آزادی !
از ره ِ خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم :
این چیست که در دست ِ تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی ! آیا با زنجیرمی آیی ؟ ...

دل نوشته.چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

خیلی وقته که پست خوبی ننوشتم. دلم یه شعر معرکه می خواد. اول دیوان سایه رو برداشتم. شعری که تو این شرایط تنهایی لذت ببرم و ارضا کننده که در عیین حالب تکراری نباشه نبود. 

دیوان مشیری دو سه تا شعر تو ذهنم بود که بنویسم ولی اونم مال الان نیست. دیوان رهی هم شرایط الانو نمی سنجه. 

آلبوم رندان مست استاد شجریان رو گذاشته بودم که وقتی گفت: 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست 

من هم گمشده امروزمو پیدا کردم.امیدوارم از خوندنش لذت ببرید

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست 

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست 

  

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید 

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست  

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست  

 

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب 

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست  

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود 

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست 

 

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من 

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست 

 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم 

گرم به باده بشویید حق به دست شماست 

 

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست 

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب 

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست 

 

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند 

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست