پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
از تو به حق رسیدهام، ای حق حقگزار من
شکر تو را ستادهام، شمس من و خدای من
مات شوم ز عشق تو، زانکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی، شمس من وخدای من
محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم
شرط ادب چنین بود، شمس من و خدای من
ابر بیا و آب زن، مشرق و مغرب جهان
صور بدم که میرسد، شمس من و خدای من
کعبهی من، کنشت من، دوزخ من، بهشت من
مونس روزگار من، شمس من و خدای من
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
خیام
آه دیدم او را بعد از بیست سال
گفتم:این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم:این زن اوست؟یعنی آن پری ست؟
***
هر دو تن دزدیده و حیران
نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
***
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
***
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
حمید مصدق
هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهیست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان، میرود سنگین
اشک خون آلود من دامان، می کند رنگین
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها، خدایا
آه از این دم سردیها، خدایا
نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردیها، خدایا
داد از این بی دردیها، خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا
وای از این بی همرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد ..یارا
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی
به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا
وای از این افسون سازی، خدایا